یادداشت های یه آسمونی
آن لحظه که عشق تو در خلوت دلم نشستی هزاران حباب نور در دل تاریکم شکستی در فصل پاییزتنم دستهایت به یاری ام شتافت و برگهای زرد و خشکم را به شاخه هایم دوباره پیوند زدی ،سپیده ء نور زندگی من هستی تو نزدیک ترخود من به من هستی ،گریه های من را جز تو کسی ندید و دست نوازش کسی جز تو نکشید جزتو صبورانه کسی مرا نشنید و نشناخت ای قاصدک نور عشق من تو همیشه در قلبمی و نام زیبایت همیشه بر لبانم هست ... مونسم دوست دارم
+اشک در چشمان من
دریای غم دارد به دل
خنده بر لب می کنم
تا کس نداند راز دل
نوشته شده در پنج شنبه 87/8/9ساعت
12:56 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |